رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

unforgettable moments

حوله کوچیک

سلام پسر و پسر . عسل و عسل ... خیلی وقت که میخوام بیام و بنویسم ولی وقت نمیشه . این سیستم هم خیلی کند شده و اعصابم رو خورد میکنه . چند روز پیش یادم نیست چه کار خوبی کرده بودی که من گفتم برات یه جایزه میخرم . بعد بهت گفتم چی دوست داری . تو گفتی " حوله کوچیک "  شاخ در آوردم . الهی من برات بمیرم . خلاصه فردای همون روز با امیر رفتیم بیرون و برات یه حوله خوشکل خریدیم . این هم عکهایی که با حوله قشنگت گرفتی : تازه دمپایی هم داره . تو که خیلی خوشت اومد . و رفتی به بابا گفتی { خوشکل شدم } . مامان واسه اون جان خوشکلت بمیره .... شنبه هم با من اومدی نمایندگی . و کلی بازی کردی و دیروز هم با نازی اومدیم دنبالت و ظهر رفتیم کباب خوردی...
29 شهريور 1390

کلی عکس

سلام پسر مامان . دیشب خودم موهات رو کوتاه کردم . به زور چند تا عکس ازت گرفتم .       گیر داده بودی که همین لباس رو بپوشی توی این گرما " این میپوشیم " ماشین خاله رو بنزین زدی ... خودت رفتی حموم ، وان رو گذاشتی و توش نشستی !!  توی خونه خوشکلت قایم میشی ..... من بیام بخورمت ... ...
13 شهريور 1390

ملخ

سلام مامان جون . دیروز که عید فطر بود ما سر کار بودیم . من هم تصمیم گرفتم تو رو با خودم بیارم سرکار . صبح ساعت 8:30 بیدار شدی و با هم اومدیم . روز خوبی بود و تو هم زیاد شیطونی نکردی . تازه اینجا یه ملخ دیدی که خیلی خوشت اومد و هی پاتو بهش میزدی و ملخ بیچاره هم میپرید هوا . تو هم میترسیدی !!! تو عاشق پیچ گوشتی و آچار هستی . خب اینجا هم که معدن آچار هست خلاصه کلی ابزار بچه های تعمیر گاه رو برداشتی و امروز همه دنبال وسایلشون میگشتن و سراغش رو از من میگرفتن .... . تازه خاله فرنوش هم اومد ت هم تورو ببینه و هم روغن ماشینش رو عوض کنه . خلاصه حاجی بعد از ظهر مارو تعطیل کرد و ما هم رفتی خونه و خوابیدیم . راستی دیشب رفتیم یه خونه از این چادره...
10 شهريور 1390

صبح زود

سلام پسر و پسر... عسل و عسل ..... اوجان و اوجان ...!!! دیشب هی من میگفتم ، هی تو میگفتی .... عسل و عسل ... دیشب ساعت 2 خوابیدی و صبح زود هم بیدار شدی . ساعت 5:30 و ساعت 6:30 با هم رفتیم توی کوچه و تو همش رفتی توی آب هایی که توی چاله ها جمع شده بود و خودت هم راه پارک رو بلد بودی و من رو بردی پارک ! کلی بازی کردی و سر آخر هم روی پای من نشستی و با هم تاب خوردیم .....بالا....پایین.... تا اینکه دیگه خسته شدی و گفتی بریم خونه . ساعت موقع رفتن من گریه کردی و من هم دلم نیومد و موندم تو رو خوابوندم و بعدش اومدم سر کار . طبق آخرین اخبار تا ساعت 12 ظهر خوابیدی . الان چند روزه که دارم به طور جدی سعی میکنم رنگ ها رو بهت یاد بدم . اما تو اصلا یا...
2 شهريور 1390

دریا

  سلام مامانی . دیروز بعد از گذشت یک ماه و نیم از تابستون ما تصمیم گرفتیم بریم دریا . ولی واقعا که بد شانسیم . هوا ابری و بارونی شد و دریا هم طوفانی بود . ولی خب ما از رو نرفتیم و لی تو تا یه کم توی آب موندی دیدم داری یخ میزنی و لبت داره میلرزه ! خلاصه لباساتو پوشوندم و گذاشتم شن بازی کنی . اول خوشت نمی اومد و همش دستات رو نشون میدادی و میگفتی کثیف ! ولی بعد دیگه عادت کردی . خلاصه ساعت 3 حرکت کردیم و به دنبال غذا مثل گرسنه های آفریقایی میگشتیم تا اینکه یه دفعه یه رستوران کته کبابی دیدیم . و خدا رو شکر که کبابش هم خیلی خوب بود . البته کته نداشت ! خلاصه بعدش رفتیم لاهیجان بالای کوه . میدونی چند سال بود که نرفته بودم ؟! فکر کنم از سال ...
15 مرداد 1390
1